واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند | چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند | |
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس | توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند | |
گوییا باور نمیدارند روز داوری | کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند | |
یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان | کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند | |
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان | میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند | |
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد | زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند | |
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی | کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند | |
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت | قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند |
طبقه بندی: اخبار روستای پیروز (پری)، مطالب آموزنده،
چند روز پیش که رفتم وام بگیرممسوولش گفت به ازای هر ۵میلیون تومن یه ضامن باید بیاری.با خودم حساب کردم دیدم اون آقای عزیز دل برادرکه ۶۵هزار میلیارد تومن وام گرفته ۱۳میلیون ضامن نیاز داره.خب این تعداد کارمند در کشور ما نیست.بنابراین برای تکمیل کادر ضامنهاش باید از کارمندهای کشورهایافغانستان،ترکمنستان،آذربایجان و تاجیکستان کمک بگیره.بعد حساب کردم دیدم اگه بانک بخواد برای این ضامنها پرونده تشکیل بده.هر ضامن اگه مدارک و فرمهاش ۱۰صفحه بشه کل صفحات پرونده شمیشه ۱۳۰میلیون صفحه کاغذ A4.که برای بایگانی این تعداد پرونده و کاغذ نیاز به یک مجتمع چند طبقه ست.خداییش خیلی دلم بحال بانک سوخت !!!!!!
طبقه بندی: مطالب آموزنده،
طبقه بندی: مطالب آموزنده،
طبقه بندی: مطالب آموزنده،
طبقه بندی: مطالب آموزنده،
> بدتـــرین حالـــت ماجــرا این اســـت که طاقــتمـــان تمـــام شـــود
> و بـــه روی خـــودمـــان نیــاوریـــم و تـــا زمــان مـــرگ ادامـــه دهیـــم
> خیلی ها اینـــطور زنـــدگی می کنند
> دســـت اندازِ کــم طاقتـــی را رد کرده انـــد و افتاده اند تـــوی
> ســَرازیری عــــادت !
مــزرعـه را..
ملـــخ هــا جــویــدنــد !
و مــا ..
بــــرایِ کـلاغهــا "متـــرسک" سـاختــــیم !
و ایـن بــود ،
شــروعِ جـــــهالــت …!اگر یقین داری روزی پروانه میشوی بگذار روزگار هرچه میخواهد پیله کند . . .
اگه بخوای ادم ها رو به خاطر اشتباهات کوچیکی که انجام میدن بذاری کنار
همیشه تنها میمونی..
آخرش معلوم نشد زمانه عوض شده
یا آدم هاش
اما پیداس دستشان در یک کاسه است !!
چه ظریفانه است
خلقت قلب آدمی………
به تلنگری میشکند……
به لحنی میسوزد……
برای دلی میمیرد……
به نگاهی جان میگیرد……
و
به یادی می تپد……!!!
> آهای سرنوشت...
> اسکار حق توست ...
> سالهاست که مرا فیلم کرده ای ...
> کاش اول سبک زندگیمان را انتخاب کنیم و سپس شریک زندگیمان را. در مسیر
> معکوس. همواره زندگی یکی در گرو دیگری است...
> این روزها ﺩﻭﺭﻩ ﺩﻭﺭﻩ ﻯ ﮔﺮﮒ ﻫﺎﺳﺖ !
> ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ …
> ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﺩﺷﻤﻨﯽ !
> ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ …
> ﺧﻴﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻧﯽ !
> ﻣﺎ تاوان
> ﮔﺮﮒ ﻧﺒﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﻴﻢ
> ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ "ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ" ﻫﺴﺖ ... !
> ﯾﮏ ﮐﻢ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺸﺖ "ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ" ﻫﺴﺖ ... !
> ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﭘﺸﺖ "ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺍﺻﻼ" ﻫﺴﺖ ... !
> ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺧﺮﺩ ﭘﺸﺖ "ﭼﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ" ﻫﺴﺖ ... !
> ﻭ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺩﺭﺩ ﭘﺸﺖ "ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ" ﻫﺴﺖ
> قهر که می کنید مراقب فاصله ها باشید
> بعضی ها همین حوالی منتظر جای خالی برای نشستن میگردند . . .
> بعضی ها گریه نمی کنند!اما....
> از چشم هایشان معلوم است که اشکی به بزرگی یک سکوت,گوشه چشمشان به کمین نشسته...
> پشت زیباترین لبخند بیشترین رازها نهفته است... زیباترین چشم,بیشترین
> اشکها را ریخته است ...ومهربانترین قلب بیشترین دردها را کشیده است...
> همیشه یادمان باشد نگفته ها رو میتوان گفت...اما گفته ها رو نمی توان پس گرفت...
> سکوت میکنم...
> بگذار حرفها آنقدر یکدیگر را بزنند تا بمیرند ...!!!
طبقه بندی: مطالب آموزنده،
آنچه می خواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمی خواهیمآنچه دوست داریم نداریم و آنچه داریم دوست نداریمو عجیب است هنوز امیدوار به فردای روشن هستیم
طبقه بندی: مطالب آموزنده، پیامک - معنی دار،
من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست . من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم.راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد!!کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است...و زندگی جدید من آغاز شد …من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ... دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود .روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود.آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را میخواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد پله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم!اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمهای زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد.من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود...و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟ ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد...کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنهای ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ، کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسی است تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم . من تنها می دانم عشق حس عجیبی*ست که آدمها را بزرگتر می کند .درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم...کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود.راستی من کجای دنیا بودم ؟آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است!
طبقه بندی: مطالب آموزنده،
الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم ..خیلی سرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی میکنم ..امروز میخوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده که 12 تا تخم مرغ رو جدا کنین و بزنین ولی من کاسه به اندازه کافی نداشتم واسه همین مجبور شدم 12 تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ ها رو توش بزنم.
سه شنبه
ما تصمیم گرفتیم واسه شام سالاد میوه بخوریم ..در روش تهیه اون نوشته بود..بدون پوشش سرو شود ..خوب منم این دستور رو انجام دادم ..ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون ..نمیدونم چرا هر دو تاشون وقتی که داشتم واسشون سالاد رو سرو میکردم.. اون جور عجیب و شگفت زده به من نگاه میکردن
چهار شنبه
من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسه این کار که میگفت قبل از دم کردن برنج کاملا شستشو کنین .پس من آبگرمکن رو راه انداخنم و یه حموم و شستشوی حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم..ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت
پنجشنبه
بازم امروز ریچارد ازم خواست که واسش سالاد درست کنم ..خوب منم یه دستور جدید رو امتحان کردم ... تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بزارین یه ساعت بمونه قبل از این که اونو بخورین ..
خوب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیدا کردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پلا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بلای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخوره
ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟؟
نمیدونم چرا ؟..عجیبه!!! ..حتما خیلی تو کارش استرس داشته ..باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم
جمعه
امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم ..نوشته بود همه مواد لازم رو تو یه کاسه بریز و بزن به چاک ..خوب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه ی مامانم ..ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود .چون وقتی برگشتم خونه.. مواد لازم همون جوری که ریخته بودمشون تو کاسه ..مونده بودن
شنبه
ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه مراسم روز یکشنبه اونو آماده کنم ..ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه میشه یه مرغ رو واسه یکشنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد ..قبلا به این نکته تو مزرعه مون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفش های خوشگلش ..وای من فکر میکنم مرغه خیلی خوشگل شده بود
وقتی ریچارد مرغه رو دید ..اول شروع کرد تا شماره 10 به شمردن و ولی بازم خیلی پریشون بود ..
حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسش برقصه.
وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد میزد
..آخه چــــرا من ؟؟چــــــرا من؟
آها ..حتما به خاطر استرس کارشه ..مطمئنم
طبقه بندی: مطالب آموزنده،
طبقه بندی: مطالب آموزنده،